امام ظهور میکند
و سر آخر جهان به نور وجودش منور میشود، میدانم ! اما جانمان به لبمان میرسد از این تاریکی به آن نور برسیم! و من نگرانم ، دلم میلرزد ، از اینکه ته چاه بمانم ، میترسم کم بیاوریم ، راستش را بخواهی غصه میخورم ! بغض میکنم ! مثل بچه ی گم شده به بازار، سرگردانم! غصه میخورم از اینکه اکثرمان غافلیم ، به خواب دنیا رفته ایم! سرگردانم از اینکه نمیدانم کدام راه به خدا میرسد ! میدانم آخرش سپید است ! درک دنیای معطرِ به عطرِ حجتِ خدا ، رایحه ای است که
باید وصیت نامه ای داشته باشم که بنویسم روحم در آرامش نخواهد بود اگر در مراسم ختمم صدایی جز صدای "ابی" جآنم به گوش روح سرگردانم برسه...باید بنویسم تا زنده بودم خط قرآنی نخواندم پس دم رفتن با صدای قرآن ریاکارم نکنید و از یک جایی به بعد با نماز آرامش نگرفتم و به معنویت نرسیدم پس بر مرده ی من نماز مگذارید...اما،اما من با ابی شبی هزار بار عاشق شدم،خندیدم،رنج دوری کشیدم،رو به قبله رقصیدم...من با ابی زندگی کردم پس بگذارید با ابی بمیرم...
+گم شدهام. در برهوتی سرگردانم... نمیدانم از کدام راه آمدهام و حالا کدام راه را پیش بگیرم. در این کویر، بیلیدرِ ماهر چگونه قدم بردارم؟ یک فرد محلی که منطقه را بشناسد که از جهت ستارهها، با شناخت منطقه بتواند کمکم کند، نیست. پیدا نمیکنم. انگار همهی اینها بیگانهاند...تشنهام... پاهایم بین نمکها فرو میرود..از ترس اینکه بیشتر از این فرو نروم؛ این پا و آن پا میکنم. با این پا و آن پا کردنهایم، بیشتر فرو میروم و ساکنتر
آه از نبودن سایه ی آن ها در زندگی عجیب و غریب دست ساخته ی بی
نورِمان؛بَنّایی را بلد نیستیم که درست بسازیم؛بغض امانمان را گرفتهست.اگر نباشید سر به
زانوی کدام لاله بگذاریم که همدرد چشمان خونبارمان باشد؟!دست خواهش را کاسه ی
نیاز کدام شبنم کنیم؟درست است من همیشه همان مهمانِ سرگردانم اما چه باید
کرد؟روزگار اندوه آوریست اگر نباشید،تعارف که نداریم!گرچند شما که همیشه هستید و ما راه گم کرده ایم؛لطفی کنید و دوباره نه
چندباره نه هزارباره راه نش
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
ترس از مه
به قلم یاسمین فرح زاد
ژانر: عاشقانه-طنز
تعداد صفحات:642
منبع:رمانکده
خلاصه:
دانلود رمان ترس از مه من قول میدم که فراموشت کنم اما قول نمی دم زیر قولم نزنم. سرگردانم سرگردان! همانند بچه آهوی بی دفاع که در جنگلی مه آلود، در پی مادر اش است و شکارچیان در فکر صید کردنش. دو پای کوچک دارم و قلبی بزرگ که می تپد برای تو و کل معادلات زمین و زمان رو ویران میکند.
دانلود PDF
روح از این حجلهی بیعشق به جایی برودبدرد خرقه و در سوی نوایی برود گوش کن تا شنوی از فلکت صد آوازجان رحیل است پی نور و صدایی برود ساقی از مغفرت باده گرم نام دهدشاید این دلشده امشب به هوایی برود خانهام میکدهها گشته، چه سرگردانم؟قول حق نیست به یابنده جفایی برود کاسهی عقل سر چرخ عداوت شکنممرغ دل بال کشد نغمهسرایی برود دلقک وهم بجنبانده سر از محنت عقلوقت آن است که این گلّه چرایی برود هر چه جز باده مرا عطر ندامت بدهدجان چو بشنید بوی با
باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پارهای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده میشود چیزی در این نوشتهها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز «ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمیدانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کردها
دلم میخواهد این ترم که تمام شد ، در کنار این همه غرق بودن در خواندن و نوشتن و تدریس، یک کارِ هنری که دست هایم را جان تازه بدهد پیدا کنم.
سرگردانم بین خیاطی، نمد دوزی، قلاب بافی و گلدوزی. دلم میخواد کار ظریف باشد و روح دار. احتمالا گلدوزی بیشتر با شخصیتم مطابق باشد.
پ.ن: نمیدانم چرا یاد گرفتن کارهای این چنینی برای من هیچ وقت در اولویت نبود؟ همیشه سر زندگی ام انقدر شلوغ بود که احساس میکردم این کارها اتلاف وقت است. حالا فکر نمیکنم اتلاف وقت ا
#برشی_از_یک_کتاب
#رمان_اجتماعی
مدتی کوتاه،پاک گیج شده بودم و نمی دانستم تنهایی چه کنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم . زندگی روزانه ام با محوریت خواسته های او و در همینشینی اش شکل گرفته بود. حالا آزاد بودم که طبق خواسته ام عمل کنم، اما خودم هم می دانستم این آزادی توهمی بیش نیست، چون آنچه بیش از همه آرزویش را داشتم از دسترسم دور بود. مردم همیشه می گویند هدفی برای زندگی ات پیدا کن و همسو با آن زندگی کن. اما گاهی، وقتی عمر انسان به انتها
مثل درخت بی ریشه دلم آرام ندارد قرار ندارد این تنم مدام من را میکشد گاهی میروم به غرب گاهی شرق گاهی شمال گاهی جنوب نمی دانم کجاها میروم فقط میروم مثل باد سرک میکشم و سرگردانم .
امروز یکی از اقوامگ مرد ناراحت نشدم هم پیر بود هم میدانم به اندازه کافی زندگی کرده بود ولی ته دلم گفتم خوش به حالش آرام گرفت برای همیشه .
یادمه سال که تحویل شد خواب بودم دختر داییم بلندم کرد سال رو تبریک گفت و فردا صبح فکر میکردم خدایا چطوری یک سال دیگه باید زندگی کرد خست
چیزی که بهش فکر میکنم ، چیزی که درباره ش مینویسم و چیزی که به زبون میارم از سه جهان متفاوتن! سه دنیای مختلف! سه نوع مائده! و من نمیدونم که چطور باید به وحدت در هرسه رسید...
اما اگه ازم بپرسید کدوم بهم حس رضایت مندی میده ، باید قاطعانه بگم : چیزی که بهش فکرمیکنم.
چیزی که بهش فکرمیکنم ؛ پیچیده ، گنگ ، دردآور ، امیدبخش و ناامیدکننده ست و خیلی از صفاتی که قلم ضعیفم قادر به توصیفش نیست
چیزی که مینویسم ؛ معلق بین افکار سرگردانم و زندگی دربین گونه انسا
خدایا نمی دانم هدف من از زندگی چیست، عالم و ما فیها مرا راضی نمی کند.
مردم را می بینم که به هر سو می دوند، کار می کنند ، زحمت می کشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند.
ولی ای خدای بزرگ! از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم.
اگرچه بیش از دیگران می دوم، کار می کنم ... درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویی مانند دیگر انسان ها ندارم و تنها آرزویم تو هستی.
بخشی از نیایش های شه
سعی داشتم ساعت خوابم را به روال چند هفتهی پیش برگردانم، اما اتفاقات اخیر میتواند آدمی را دچار سالها بیخوابی کند.
در من چیزی عوض شدهاست. در ما، همهمان، چیزی عوض شدهاست. چیزی در درونمان شکسته. شدهایم اسباببازیهای به ظاهر سالمی که صدای تلقتلقشان راز خرابیشان را آشکار میکند. اسباببازیهایی که هیچگاه درست نخواهند شد...
سرگردانم. هر روز بیشتر از پیش. چونان مرغی سرکنده دور خودم میچرخم و راهی برای نجات خودم پیدا نمی
یک:
بیرون کشتی چشمان تو ... نوح ام به اذن الهی ...
بایدم جمع کنم جهانی ... درون چشم های تو ...
دو:
تکلیف مرا روشن کردی و دیگر خاموشی ام چرا؟
می گویمت از تلاطم خودم" دریا " و " موجهاش"!
سه:
بدون فکر مرا سوزانده ای میان عکس ها ...
حالا میان تصاویر گذشته ... دنبال من بگرد!
چهار:
فراموشم شد دستهایت از بس هوا گرم است ...
دستان سرد من ... با دست های تو دیگر چه کارها!
پنج:
لبهایت ...
تا فروبسته شد ... دنیا کلید شد ...
حرف نمی زنی ومن ...
میان قفل ها ... ایستاده ام!
شش:
مزار شش گو
من که دارم با خدا پیوسته نجوا
عاشقم
تا سحر هستم اگر غرق تمنا عاشقم
دارم از درد فراق یار در دل
عقده ها
دامنم از اشک دیده گشته دریا عاشقم
من که می جویم نشان از یار در
هر باغ و راغ
یا که سرگردانم و حیران به صحرا عاشقم
شیفته، دیوانه، وامق، واله و دلباخته
یا اگر مجنونم و مفتون و شیدا عاشقم
فاش شد اسرار پیدا و نهانم ای
دریغ
گر شده اسرار من پیوسته افشا عاشقم
دم زدم از یار تا کارم به
رسوایی کشید
در میان خلق هستم گر که رسوا عاشقم
در میان خیل «تن ها
نشستم در دفتر روزنامه. زیر کولر. روی میزی که یک شیشه از فلان گیاهی که نمیدانم چیست رویش هست. موسم روی روزنامهایست که داستانی از من در آن چاپ شده. صدای کیبورد میآید. صدای یک موسیقی آرام از دور میآید. گاهی صدای بحث این و آن بر سر فلان خبر میآید. آدمهای اینجا را کم و بیش میشناسم. برایشان نوشتهام. قبلترها از دور با آنها مکاتبه داشتهام. یک کارت خبرنگاری جشنواره فیلم کودک و نوجوان الان توی کیفم هست. بوی سیگار میآید. بوی میوه. بوی عطر
امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعهای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای میگرفت. شاید پیش از اینها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمیدانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و میخواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانهای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در اینشهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری میگذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزم
پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخههای درخت تنم که اول بیبرگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان.
کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آنقدر خودم را به سکوت احمقانه و بیمعنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمیدانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنههای نور، خودم ر
وسواس فکری از نظر آیت الله مظاهری
مراقبت از نفس و وسوسه فکری
سؤال: من قصد کردم از نفسم مراقبت داشته باشم، ولی مرتب افکاری در ذهنم ظهور پیدا میکند، مزاحم من میشود و ذهنم را مشوّش میکند. وقتی به این افکار دقّت میکنم، با خود میگویم: نکند عملم موجب رضایت خدا نباشد؟ نکند گرفتار حقّالنّاس شوم؟ این افکار که به ذهنم میآید همراه با ترس و اضطراب است و امانم را بریده است. خلاصه در این مشکل سرگردانم؛ ولی به خدای قادر متعال امیدو
صدای باران را میشنوم. و صدای ماشینها که به سرعت روی
آسفالت خیس اتوبان از هم سبقت میگیرند. دیگر نمیدانم چندمین روز است که باران میبارد.
حسابش از دستم در رفته. آخرین بار کِی زیر آفتابی گرم نشسته بودم؟ اینها همهی آن
چیزی است که قبل از باز کردن چشمهایم توی سرم میچرخد. نه. دوباره بیدار شدم. اما
میدانم تقلّا برای دوباره خوابیدن بیهوده است. این مغز وقتی بیدار شود، دیگر
کاریش نمیشود کرد. به لکهی روی سقف نگاه میکنم. یادم نیست از کِی
آموزش کسب درامد از تلگرام فعالیت هاتو توی تلگرام، پولساز کن… دیگه یک شعار نیست بلکه ثابت شده و خیلی ها به درآمد های میلیونی از این طریق رسیدن قبل تر شاید وقتی از پول درواردن از اینترنت حرفی میزدین خیلیا مسخرتون میکردن میگفتن اینترنت وقت تلف کردنه اکنون نه
دسته بندی
کارآفرینی
فرمت فایل
pdf
حجم فایل
1442 کیلو بایت
تعداد صفحات فایل
150
چرا کسب درآمد از تلگرام؟؟
همانطور که تیتر روزنامه ها را مشاهده کردید، هم اکنون حداقل ۲۸ میلیون!! ایرانی در ح
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفتهای تو در آغوش بخت خواب زده
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
اعترافات تولستویدر این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری آدمی را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی قله کوهی کرده است که سزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذه
برنامه
گروه فرهنگ و اندیشه رادیو ایران تقدیم میکند.
*******************************************
به افق آفتاب
*******************************************
به نام ِ خدا و سلام
*******************************************
میگن اهل ِ خدا صفات ِ ویژه ای دارن که از مهم
ترین هاش اینه که جز خدا نمیگن و جز خدا نمیشون و جز برای ِ او قدمی برنمیدارن.
********************************************
اهل ِ خدا در همه امور نگاهشون به خداست و از
خودشون حرفی و نقلی ندارن اونها هر چه که میکنند همه منطبق با رضایِ خداست.
*******************************************
برنامه
گروه فرهنگ و اندیشه رادیو ایران تقدیم میکند
*********************************************
به افق آفتاب
*******************************************
به نام ِ خدایی که مُعطی ِ
و همیشه اعطا کننده اس
*******************************************
میگن کسی که سلام میکنه دنبال ِ یه بهانه دوستانه اس که سر ِ حرف ُ با آدم باز کنه
پس ...... سلام
***********************************
راستش یه جمله ای هست که نمیدونم کی گفته ولی من
خیلی دوستش دارم و به نظرم خیلی درسته
این که میگن عرض ِ زندگی از طولش مهم تره. یعنی
چطور زندگی کر
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
«« عاشقانہ هـا »»
اگر بهـار بیاید
اگر بهـار بیاید
دوبارہ باز خواهـم گشت
تمام راہ را پیادهـ
تا سر پیچ هـمان جادهـ
هـمان ڪوچهـ، هـمان خاڪے
ڪہ حرمت
از قدم هـاے تو مے گیرد
هـمان جایے ڪہ ساعت در سڪوتش از
نفس افتاد
و دنیا پوششے از طرح لبخند تو را
پوشید
اگر بهـار بیاید
اگر تو باز مے گشتی
اگر میشد فاصلہ تا خاڪ پایت
مے دویدم تمام راہ را تا پیش پایت
تا فقط یڪبار دیگر در ببازم هـر چہ
دارم زیر پایت
تا بگویم
به نام خدا
نمیدانم کجای کار میلنگد اما هیچ چیز در این مملکت سر جای خودش قرار ندارد!
هیچ چیز که گفتم البته اغراق است و اگر به معنای واقعی کلمه هیچ چیز سر جایش نبود الان وضع خیلی بد تر از این حرف ها بود(هر چند الان هم چنگی به دل نمیزند) اما حداقل بعضی چیز های مهم سر جایشان نیستند، مثلا آدم های لایق و با سواد و کار بلد و دانشگاه رفته و خدا شناس بیشتر از این که در بطن حوادث و در وسط رودخانهی جریان اتفاقات کشور باشند، در ساحل آرامش خود به دور ا
اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی
داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظهای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.
جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش د
داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
سی تقویم بعد....
[] درون پارک محتشم روی نیمکت چوبی ، پسرکی خسته از خستگیاش ، درمانده از دلبستگیاش ، درون دفترچه ی دلنویسش مینویسد ؛
نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبال
اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی
داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظهای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.
جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش د
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه
نذر اشتباه )
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی
قسمتی از اثر دلنویس خیس ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
درباره این سایت